زندگی 

انجیلا پگاهی

 اهدا:

 به قربانیان حادثه  تروریستی بغلان

دست مرموز ِ شرارت  باز گلهای چید

این چنین برلب ما شوق تبسم خشکید

دست مرموز ِ شرارت  باز گلهای چید

این چه زهریست در همسایگیی گلبته ها

که دل خوش گل و گلبته ِ این باغ ندید

شوق و گرمای بهارینه ِ اندام سحر

شده آماج تگرگ ، پیرهنش سرد ، سپید

عادتِ اهریمنی آخ  سیه دست شرر

نیزه از پشت زده  شیشه دلان ِ خورشید

  

فرانکفورت نوامبر 2007

امید مردنی نیست

انجیلا پگاهی

شکافت باز در ِ وه امید مردنی نیست

سکون لحظه ِ اسرار.. گاه ، سرودنی نیست

چو موج رقص کنم تا در وصال مپرس

لب تبسم این وصل باز کردنی نیست

گلابواژه اسمی برم ، چه بوی خوش است

به ذهن حنجره عطر ِ چنین ماندنی نیست

بکار سینه نیستان این فراق ، فراق

دمان که خوشتر ازین ناله نی شنیدنی نیست

چه ریخت در گِل تنهاییم ، کدام آتش

که هی دَود به رَگم هیچ آرمیدنی نیست

       فرانکفورت  سپتمبر 2007

طهارت رویا

 

انجیلا پگاهی

اگر اینجا میبودی

چو حقیقت استوار در کنارم

ای محبت دیر بدست آمده

شهامتی که ترا آن خود شمارم

اگر اینجا میبودی

انزوای حاشیه هارا

به استقبال پیامی ز تو میدریدم

و نترس از رسوایی،

نه زجام از صبوح مینوشیدم

اگر اینجا میبودی

با شهامت بی تردید

کبوتر وسواس را

از آسمان خستهء ضمیرکوچ میدادم

و حلاوت را لحظه لحظه،

با خدای عشق قسمت میکردم

انجیلا پگاهی

 

  دوباره

 نگاهی تازه نمودم

ترا دوباره سرودم

و قفل سرد سکوتم

زلب دوباره گشودم

 

ز لای پرده خوابی

چو موج روشن آبی

چو لفظ گرم کتابی

ترا  ترا  بسرودم

 

چمن شباب تنم تو

دمیده در سخنم تو

منی تو یا که منم تو

جدا چرا زتو بودم

 

ز تو نشانه بجویم

غبارآیینه شویم

ز تو دوباره بگویم

تویی تو تار و تو پودم

 

چو دیده دیده پرستم

چه شاد دیده که مستم

ز عشق آیینه هستم

اگر نبودی  چه بودم

 

رها زتو نشود دل

پیت چو سایه دود دل

ای عشق با تو رود دل

 سراربه گام تو سودم

 

نگاهی تازه نمودم

ترا دوباره سرودم

 و قفل سرد سکوتم

زلب دوباره گشودم

انجیلا پگاهی

اوج

  اوج بگیر پر بزن

در سفری جدا زتن

عادت من یقین من

جلوه هستی بودن است

 

مشتری غروری گر

در فر آسمان بپر

بار بگیر ازین سفر

مایهء هر سرودن است

 

پنجره دو دیده شو

رود بشو دونده شو

موج بشو تپنده شو

چشمهءجان گشودن است

 

باز بیا درین چمن

باز بگو سخن سخن

وحی خدا بمن بمن

شوقم همین شنودن است

 چرا؟

 

مدتی از تو دل بریده بدم

خلوتی را چرا گزیده بدم؟

 

شعله  گرم سوختن ها را

گر چه از دوریت چشیده بدم

 

قدم پر بهار آمدنت

ز دلم بار ها شنیده بدم

 

تابش طردفصل زیبا را

ای خدا من چرا ندیده بدم

 

بر رخ شوق و خواستن هایی

پرده ی انزوا کشیده بدم

 

روشن اکنون منم به مثل بهار

زان بهار که خواب دیده بدم

 

او گشوده  بسوی من در لطف

پس چرا از درش رمیده بدم؟

 

پیغام

 

پای در زنجیر و سر سوی هوا خوا ند  مرا

 ریشه ی اینجا  ولی  آنجا  فضا  خواند مرا

 تا  شدم  آیینه  با  تصویر  معشوق  نگه

 دیده ی سر تا  قدم  در دیده  جا  خواند  مرا

 آندرخت  سر کشم از دلبری سرشار و شاد

 در کمند باد  رقصان  شانه ها  خواند مرا

 گه گلابی،آبی و گاهی بنفش و سبز و زرد

 یک  دمن  رنگینیی چشم  بلا  خواند  مرا

 تا فشاند بر دلم شوقی  نهان گرد  هوس

 گرد دل چرخان ازو باد صبا خواند مرا

 غنچه ی دارم بلب ناگفته ها ای آرزو

 گل کنی گر بر لبم شرم و حیا خواند مرا

 شاخه ی ای آفتابا  یکشبی اینجا شکن

 سینه ی نذر از پیامی  مرحبا خواند مرا

     اپریل 2005