داســتان کوتاه
فـرید سـیاووش
فصل اول
آغازی در سپیدهدم
صبحی بود از آن صبحها که آسمان هنوز در شکِ بیداریست، و کوهستان در آغوش مه، زمزمههای شب را در دل نگه داشته است. نسیمی سرد، آرام و پر رمز، از لابهلای شاخههای مجنون بید و سپیددار میگذشت، و بر چمنهای نقرهپوش شبنم، رد قدمهای نرگس را بوسه میزد.
نرگس، دختری از تبار باران و آفتاب، با گیسوانی که تارهایش گره بر نسیم میزد و چشمانی که بیکلامترین حرفها را در دل مینشاند، هر بامداد، پیش از آنکه آفتاب سر بر شانهٔ کوه بگذارد، از خانه بیرون میزد. دستانش سبدی بافته شده از بُرش های نی را میفشرد که سالها از آنِ مادرش بود؛ زنی که در جوانی، چونان نغمهای کوتاه، از دنیا رفته بود و عطر نرگسهای چیدهاش هنوز در هوای خانه مانده بود.
در دشت، جایی که سکوت به زبان گلها سخن میگفت، نرگس خم میشد و با لطافتی که گویی از خودِ گلآفرین آموخته باشد، نرگسها را از خاک جدا میکرد. هر گل را با احترام در سبد میگذاشت، گویی پارهای از جانِ خویش را.
اما آنسوتر، در سایههای دورِ کوه، پسری ایستاده بود. نامش سهراب بود؛ چوپانی جوان، با قامتی استوار چون سرو، و چشمانی که خوابِ شبهای بلند را به امیدِ دیداری کوتاه، فرو میریخت. هر بامداد، گوسفندان را به سمت دشت میبرد، اما نه برای چرا، که برای یافتن تصویری که در دلش چون شعری بیانتها، حک شده بود.
سهراب هرگز جرئت نکرد دلِ پرآتشش را به نرگس بگوید. ترس، نه از رد شدن، بلکه از شکستن لطافتی که در سکوت میانشان تنیده بود، مانعش میشد. پس از دلِ خاموش خود، شعری ساخت. روی سنگی کوچک، با چاقویی زنگزده، نوشت:
«برای نرگسی که عطرش در باد خانه کرده است.»
و آن سنگ را درست در جایی گذاشت که نرگس همیشه زانو میزد.
روزها گذشتند و سنگها بیشتر شدند. نرگس هر بار لبخندی میزد، گاه آرام سنگ را در دست میگرفت، بو میکرد، گویی در آن حروفِ بیروح، گرمای دلی ناشناس را حس میکرد، اما پرسشی به زبان نمیآورد.
تا آن صبح که باد، دیگر آرام نبود. توفانی ناگهانی، سبد گل را از دست نرگس ربود. گلها در هوا چرخیدند، روی زمین پاشیان شدند. نرگس خم شد، دستانش لرزید. آنگاه صدایی آمد؛ صدای گامهایی شتابزده. سهراب بود، با چهرهای آشفته و چشمانی روشن از نگرانترین مهر.
بیکلام، کنار او نشست. گلها را جمع کردند. نگاهشان در هم گره خورد. آن لحظه، زمان ایستاد.
نرگس آهسته گفت:
— «تو بودی؟»
سهراب لب گزید. به جای پاسخ، سنگ کوچکی از جیبش درآورد. همان نوشتهٔ همیشگی، اما این بار تازهتر، از گرمای دستش هنوز داغ.
نرگس آن را گرفت. خندید. نه از سر شادمانی تنها، که از آسودگیِ دلی که بالاخره صاحب آوازش را یافت. در نگاه او چیزی بود که هیچ واژهای در جهان، تابِ تعریفش را نداشت. تنها میشد حسش کرد، با بوی نرگس، با باد.
فصل دوم
در سایۀ دیوار بلند
پس از آن صبحِ پراشاره، روزگار رنگ دیگری گرفت. دیگر دشت، فقط جای گلچینی نبود، و کوه، فقط پناهگاه گلهها نه. هر صبح که نرگس پای به دشت مینهاد، قلبش آگاه بود که در فاصلهای نهچندان دور، چشمانی منتظر و دلشورهای آشنا در انتظار است.
سهراب دیگر پنهان نمیماند. گاهی، با فاصلهای محتاط، کنارش قدم میزد، بیآنکه سخنی بگوید. گاه تنها یک نگاه، یک خنده، یا نوازش خاموش نسیمی بود که از کنارشان میگذشت، و گویی دلهایشان را به هم گره میزد.
اما در پس این آرامش عاشقانه، سایهای بر دیوارِ دل نرگس افتاده بود؛ سایهای از جنس پدرش، بابه رستم. مردی که نگاهش چون تبر، هر جوانهای را پیش از رشد میبرید. صدایش سنگین، و خشمش شبیه زمستان بیپایان بود. او دخترش را نه برای گلی چون سهراب، که برای پسر خانِ دهبالایی میخواست؛ جوانی نامدار، اما مغرور، که دل در گرو هیچچیز جز قدرت نداشت.
نرگس اما دل داده بود. و دلی که عاشق باشد، دیگر به حساب و مصلحت نمیاندیشد.
شبی از شبها، سهراب با پیراهنی تمیز و قلبی لرزان، نزد پدر آمد. چراغ اتاق کدخدا روشن بود. بوی دود و قصههای تلخ گذشته در هوا موج میزد.
سهراب، آرام، سر فرو افکند و گفت: — «آمدهام، اگر اجازه دهید، دختری از خانهتان را به نام زندگیام کنم.»
کدخدا رستم خندید؛ نه از سر خنده، که از تمسخر: «تو؟ چوپان ده پایین؟ تو را چه به نرگسِ من؟ نرگس را باید برای کسی گرفت که اسب دارد، نه عصای چوبی!»
سهراب حرفی نزد. تنها نگاه کرد؛ نه به کدخدا، که به چراغی که در گوشهٔ اتاق میسوخت. انگار امیدش را هنوز در شعلهٔ لرزان آن چراغ میدید.
و آنشب، سنگینتر از همیشه، گذشت.
فردا، نرگس دیگر به دشت نیامد.
سهراب روزها منتظر ماند. گله را به دشت آورد، اما دشت بی نرگس، سکوتی داشت که هیچ پرندهای نمیشکست. دلش از هم گسیخته بود. شبی، سنگهایش را دوباره دید؛ همانهایی که روزی امید بودند، حالا شبیه مزار خاطرات خاموش شدهای در خاک فرو رفته بودند.
اما عشق، اگر حقیقی باشد، راهش را در سنگ و خاک نیز باز میکند. سهراب تصمیم گرفت برود. به شهر. دنبال کاری، دنبال زندگیای که بتواند نام نرگس را، نه با خواهش، که با افتخار، از پدرش طلب کند.
پیش از رفتن، یک بار دیگر به درِ خانهٔ کدخدا رفت. نرگس را ندید، اما شاخهای نرگس، خشکشده، در چارچوب در آویخته بود. سهراب آن را برداشت. بویید. و در دلش عهد بست، بازگردد.
و رفت، بیآنکه بداند نرگس، پشت پنجرهای پنهان، با چشمانی نمناک، تا دورترین نقطهٔ راه، او را بدرقه کرد.
فصل سوم
عطرِ بازگشت، از میانِ خاک و رنج
سهراب، دلشکسته ولی استوار، با کولهباری از اندوه و امید، ده را پشت سر گذاشت. راهی شهر شد، بیآنکه بداند چه در انتظارش است. فقط میدانست باید برگردد، اما نه با دستِ خالی، نه با نگاهِ شرمزده. باید آنچنان بازمیگشت که کدخدا، سر فرود آورد، نه از ترس، بلکه از احترام.
شهر برایش غریب و غربت محض بود. دیوارهای بلند، صدای مردمانِ بینام، چهرههایی بیاحساس، و خستگیِ شبهای بیپایان، همه و همه گرد غریبی بر دلش پاشیده بودند. اما آتشِ نرگس، در دلش میسوخت، و سهراب، چونان آهن در کورهٔ عشق، آبدیده میشد.
ابتدا در کارگاه بوت دوزی(کفاشی) کار گرفت. بعد رانندهٔ یک وسیله نقلیه شد. شبها در اتاقی کوچک با چراغی کمنور، شعر مینوشت. گاهی که خسته و کوفته بر زمین میافتاد، تنها دلخوشیاش همان شاخهٔ خشکشدهٔ نرگس بود که در لابهلای دفترچهای کوچک نگه داشته بود.
سه سال گذشت؛ سه سالی که از پسر چوپان، مردی ساخت با نام و نان. حالا سهراب، صاحب کارگاه کوچکی شده بود. سادگیاش هنوز در نگاهش بود، اما در دلش حالا شجاعتِ یک کوهستان خانه کرده بود. روزی، در نخستین بهارِ سال چهارم، تصمیم گرفت بازگردد. اما نه تنها، بلکه با دلِ پر، دستی پُر، و نامی سربلند.
ده، همان ده بود، اما نرگس، دیگر دختری ساده در چمنزار نبود. در نبودِ سهراب، خواستگاران بسیاری آمده بودند. کدخدا همچنان بر رأی خود ایستاده بود، اما نرگس، با صبوریِ عاشقان، هیچ دل به دل بیوفایی نبست.
آن روز که صدای پای اسبِ تازهواردی در کوچهها پیچید، مردم از خانهها بیرون آمدند. مردی بلند، با قبایی ساده اما تمیز، از اسب پایین آمد. موهایش در باد میرقصید. در دستش سبدی نرگس بود، و در نگاهش، آرامشی ژرف.
مردم زمزمه کردند: «سهراب برگشته…»
سهراب، بی درنگ، به خانهٔ کدخدا رفت. این بار، نه با خواهش، بلکه با اقتدار، در را کوبید. کدخدا در آستانه ایستاد. سکوتی میانشان افتاد؛ سکوتی که صد قصه در دل داشت.
سهراب آرام گفت: «من آمدهام، نه برای گرفتن، که برای شریک شدن. نرگس را نه چون ملک، که چون زندگی میخواهم. اگر هنوز شایستهام، این دل را در سبد صداقت پیشکش کردهام.»
کدخدا، لحظهای خاموش ماند. زمان، کش آمد. آنگاه، به آرامی برگشت و به درون خانه رفت. صدای در گشودن اتاق آمد. سپس نرگس، با چادری سفید و چهرهای شکفته، در آستانهٔ در نمایان شد.
اینبار، گل در دست سهراب بود، و چشم در چشم نرگس.
لبخند زد و گفت: «نرگس... بوی بهار، از توست.»
نرگس آرام پاسخ داد: «و برگشتن تو، بوی زندگیست.»
و روستا، در آن روز، پس از سالها، شاهد عاشقانهای شد که از خاک برخاسته بود، از دلِ رنج، از بسترِ صبوری.
فصل چهارم
فصلِ خاموش اما عمیقِ عشق
زندگی، پس از آنکه سهراب و نرگس به هم رسیدند، آرام شد، اما نه بیحادثه. آرامشی از جنس رودخانهای کمعمق که سطحش صاف است، اما در بسترش سنگها خوابیدهاند.
خانهای کوچک در حاشیهٔ باغ ساختند؛ جایی که در آن صبح با آواز گنجشکها آغاز میشد و شب با صدای باد میان برگهای درختان نرگس، که سهراب با دست خود کاشته بود، به پایان میرسید.
نرگس، همان دخترِ دشت، حالا بانویی شده بود که در آغوش سادگیِ خانه، خورشید را نگه میداشت. دستانش، هنوز بوی گل میداد، اما حالا بیشتر با تنور، با نخ و سوزن، با دانههای برنج و صدای گریهٔ کودکشان آشنا بود.
آری، خداوند به آنها پسری بخشیده بود؛ بهنام، کودکی با چشمهایی از جنس شبهای آرام ده و نگاهی که شبیه نگاه سهراب بود وقتی نرگس را برای نخستین بار در دشت دید.
اما عشق، آنچنان که در شعرهاست، همیشه بر موجی از لبخند نمیگذرد. گاه، صدای ناآرامیهای درون، از دیوار نازک روزمرگی عبور میکند. روزهایی بود که سهراب، خسته از کارگاه، با خاموشی به خانه میآمد. نرگس، کودک را در آغوش، با چشمهایی منتظر، در را میگشود. گاه واژهای رد و بدل نمیشد. گاه نگاهی، گاه فقط یک لبخندِ نصفه.
نرگس، دلگیر نمیشد؛ زیرا میدانست عشق، همیشه چونان شعلهای بلند نمیسوزد، گاه در دل خاکستر هم گرم است. سهراب نیز، هر شب، پیش از خواب، با نوک انگشتانش، گیسوان همسرش را نوازش میکرد و آرام میگفت: «تو تنها دلیل برگشتنم به این خاکی...»
و نرگس، آهسته میخندید و در دلش میگفت: «و تو دلیل ماندنم...»
در یکی از شبهای پاییز، وقتی باد، برگها را چون پرندگان بیسرپناه در حیاط خانه میرقصاند، نرگس کنار پنجره نشست و به سهراب گفت: «یادت است آن روزی که نرگسها از دستم پریدن تو آمدی؟ هنوز فکر میکنم آن گلها راه برگشت تو بودن.»
سهراب گفت: «و تو، راه برگشت من به خودم بودی.»
در آن خانهٔ گلی، در میان سکوت و سختی و لبخندهای کمصدا، عشقی زندگی میکرد که دیگر نیاز به اثبات نداشت. عشقی که با هر نان در درون تنور دل پختهشده، با هر صدای گریهٔ بهنام، با هر دوشیدن گوسفند و هیزمشکستن، رشد میکرد.