فیلسوفهای کوچک، سوالهای بزرگ

 

بچه ها فیلسوفهای مادرزاد هستند: آنها گرسنه دانستن هستند، ذهنی باز دارند و هنوز از دنیای اطراف خود حیرت زده می شوند. پیام اکهارت مارتنس* (Ekkehard Martens)، پروفسور فلسفه این است که کنجکاوی طبیعی کودکان راجدیتر بگیریم و در ماجراجویی "فکر کردن فلسفی" با آنها همراه شویم، از آنجا که یاد گیری فکر کردن مستقل، برای ما به عنوان انسانهای بالغ نیز یک برد محسوب می شود.

کودکان روزانه سوالهای بسیاری را مطرح می کنند، سوالهایی که برایشان جوابی نداریم، و با اینکه برایمان "با نمک" هستند، ولی آنها را در طول زندگی روزمره به عنوان سوالهای زائد بچه گانه کنار می زنیم. در حالیکه سوالهای مطرح شده از سوی کودکان، اغلب سوالهای مهمی در باره وجود و زندگی ما هستند؛ سوالهایی در باره خوبی و بدی، آغاز و پایان زندگی، خدا، و یا سوالهای تئوریک پایه ای مانند چرا ما از کلمات استفاده می کنیم، آیا حیوانات می توانند فکر کنند، و زمان چیست. کودکان معمولا برای گرفتن جواب بسیار سر سخت هستند، و این حق را دارند که با این سوالها و تفکراتشان جدی گرفته شوند چرا که آنها به عنوان انسانهای تازه وارد در دنیا، باید محیط خود را از نو تجربه کنند و بفهمند، هر چند که این قاعده برای انسانهای بالغ نیز صدق می کند.

حدود ۳۰ سال پیش دو فیلسوف آمریکایی (Matthew Lipman و Gareth B.Matthews) به سنت بسیار پس زده شده فلسفه بافی با کودکان، نوری تازه تاباندند و همچنین کتاب معروف "دنیای دانش هفت ساله ها" اثر Donata Elschenbroich این موضوع را باز بیشتر وارد بحث کرد و از آن زمان سعی شده است که صحبت فلسفی با بچه ها در برنامه های آموزشی، حتی درکودکستان به عنوان اولین مکان آموزشی خارج از خانه جا داده شود، به عنوان مثال در شهر مکلنبورگ(Mecklenburg) یک رشته جداگانه به عنوان"فلسفه با کودکان" به جای کلاس دینی در برنامه تدریسی مدرسه قرار داده شده است.

اما چطور می توانیم با بچه ها فلسفه بافی کنیم و خودمان نیز وارد آن شویم؟ یک مثال کوچک می تواند نشان دهد که چه درک کمی نسبت به فلسفه بافی با کودکان وجود دارد و در عین حال چقدر این درک برای آنها لازم است:

بچه سه ساله ای در یک روز زیبای پاییزی مشغول بازی کردن در انبوه برگهای ریخته شده پای درختی است و با شادمانی برگها را به هوا و به دور خود می پراکند. زن همسایه با خوشرویی به او نگاه می کند و بعد از مدتی می گوید:" می بینی، تمام برگها از درخت افتاده اند." کودک مکثی می کند و جواب می دهد:"بله، باید این درخت را قطع کرد!" زن همسایه می خندد و می گوید: " ولی برای چی؟ برگها دوباره در بهار سبز خواهند شد! این درخت سالم است" کودک با خجالت خود را پشت انبوه برگها پنهان می کند...

این مثال کوچک حاوی سوالها و مسائل فراوانی است که می توان آنها را تحت عنوان "فلسفه بافی با کودکان" جمع بندی کرد. زن همسایه با لحن کسی که می خواهد به دیگری درس بدهد با کودک صحبت می کند، و بعد برای او سوالی را مطرح می کند که اصولا انتظار جوابش را ندارد ( ولی برای چی؟). از لحاظ بیولوژیکی او حق دارد: آن درخت نباید حتما خشک شده باشد فقط به این دلیل که برگهایش فرو ریخته اند، بلکه این پدیده ای طبیعی در چرخه گذر فصلهاست و طبیعتا برگها در بهار دوباره سبز می شوند.
ظاهرا زن همسایه اصل را بر این گذاشته است که این تنها پاسخ صحیح است و توجهی به این نمی کند که کودک چه فکری کرده است. او درکی برای فلسفه بافی با کودکان ندارد. وقتی او کودک را با این مشاهده خود رو به رو می کند( می بینی، تمام برگها از درخت افتاده اند)، به او سوالی را تلقین می کند که شاید کودک اصولا در ذهن نداشته است("چرا تمام برگها از درخت افتاده اند؟") ، و بعد این سوال را با روشی پاسخ می دهد که فکر کودک را کاملا ندیده می گیرد. اینطور که ظاهر امر نشان می دهد، کودک از آغاز از اینکه تمام برگها از درخت افتاده اند حیرتی نکرده است، او فقط با شادی تمام در برگها مشغول بازی بوده است. اما زمانی که به خاطر اظهار نظر همسایه، مجبور به فکر کردن در اینباره می شود، خیلی سریع پاسخی برای این سوال می یابد (باید این درخت را قطع کرد!). اینطور که معلوم است پاسخ کودک نتیجه این خط فکری است:" درختهای مرده را باید قطع کرد. این درخت مرده است، چون برگهایش فرو ریخته اند. پس باید این درخت را قطع کرد." نتیجه گیری فکری کودک نه تنها منطقی است، بلکه از لحاظ محتوی و حتی بیولوژیکی نیز پاسخی صحیح است. شاید او زمانی دیده است که چطور درختهای مرده و مریض را قطع می کنند.
زن همسایه می توانست آنچه که کودک پیش خود فکر کرده است را از زبان خود او بشنود، اگر به جای خطاب کردن و خوشرویی تحقیر آمیز، واقعا به طرف او رفته و با او صحبت می کرد. اینکه آیا او اصولا باید با آن کودک صحبتی می کرد و یا فلسفه بافی می کرد ، سوال دیگری است. او می توانست سکوت کند و فقط با شادی کودک همراه شود. می توانست با سکوت خود نشان دهد که موقعیت را به خوبی درک کرده است و برای کودک و همینطور برای خودش نیز سوالی بی دلیل مطرح نمی کرد که بعد به آن جوابی دهد که حد اقل در همه حال نمی توانست جواب درستی باشد، و همینطور در آن صورت به شادی و بازیگوشی کودک احترام می گذاشت و اجازه می داد که خودش باشد، بدون اینکه مجبور باشد به خاطر حماقت او، خود را خجالت زده پشت برگها پنهان کند.

تنها در برخورد ما با کودکان(و همینطور با افراد بالغ و دیگر اطرافیان) نشان داده می شود که واقعا دارای چه فلسفه ای در احترام و شخصیت دادن به دیگران هستیم و تا چه حد فردیت و فکر مستقل دیگری را به رسمیت می شناسیم. کودکان تازه و به آرامی یاد می گیرند که در افکار و اعمال خود مستقل شوند، و ما باید سعی کنیم از همان دوران کودکی به آنها کمک کنیم که بتوانند در این رابطه روی پای خود بایستند. اینجا منظور از فلسفه بافی، یاد گیری علم سیستمهای مفصل فلسفی و افکار عمیق دیگران نیست، بلکه منظور به کار بردن فکر خود در باره سوالهای اساسی زندگی خودمان است. شاید در این مثال ، کودک می توانست وارد روند فلسفه بافی شود. همیشه اینگونه سوالات نباید از طرف کودک مطرح شوند، بلکه می توان -بدون نصیحت کردن، درس دادن و نشان دادن انگشت اخلاقی- آنها را به این موضوعات نزدیک کرد. اما مهمتر از همه چیز این است که سعی کنیم کودکان را در فکر کردنشان واقعا بفهمیم، و در این صورت است که می توانیم خود نیز از کودکان خردسال بیاموزیم.

فلسفه بافی با کودکان، شاید طبیعی ترین امر دنیا باشد، ولی به عنوان راهی برای فکر کردن زنده و با تحرک، چیزی است که باید یاد گرفته شود و احتیاج به وسائل و دانش مخصوص به خود دارد. فلسفه بافی با کودکان باید بتواند در گروههای داخل مدرسه یا خارج از آن با کمک نیروهای حرفه ای به اجرا در آید. شاید بتوان از روش سقراط درس گرفت: ابتدا صحبت را با مسائل عملی و موضوعات عادی زندگی شروع کرد، طرف صحبت را قدم به قدم از باورهای خود(که برایش بیشتر نا خود آگاه هستند) رها کرد، با همراهی یکدیگر دلیلها را آنالیز و تحلیل کرد، آنها را وارد بحث کرد و با کمک تصویرها، مقایسه ها و یا آزمایشهای فکری، به نظرها و دیدهای جدید دست پیدا کرد. سقراط با روش خود، هم صحبتانش را وارد یک کرست محدود فکری از پیش ساخته شده وارد نمی کرد، بلکه تنها به پروسه های فکری آنها نیرو و زندگی تازه می داد.

من در یک جلسه خارج از مدرسه با گروهی از بچه های ۸ تا ۱۲ ساله، به عنوان موضوع این سوال را مطرح کردم که "آیا گلها خوشبختند؟" حدس زدم که این سوال برای آنها می تواند جالب باشد. در واقع با این سوال شروع کردم که:"آیا این گل خوشبخت است؟" و اشاره من به گلی بود که پژمرده شده بود (شروع کردن با موضوعی قابل لمس طبق روش سقراط). بچه ها خیلی سریع به این پاسخ رسیدند که: گلها خوشبختند، ولی این گلی که اینجا در دست من است نه، یا آنطور که یکی از بچه ها دقیقتر پاسخ داد، دیگر نه. بچه ها به عنوان تحلیلگران کوچک، خیلی زود چند دلیل برای خوشبختی گلها بر شمردند؛ آب و کود کافی داشتن، نور کافی دیدن، تحت مراقبت قرار گرفتن و ریشه در خاک داشتن. هیچ کدام از بچه ها این باور خود را زیر سوال نبردند که آیا گلها اصولا می توانند خوشبخت باشند یا نه. به فکرم رسید که از والدین و معلمهای آنها که در جمع حضور داشتند سوال کنم که نظر آنها در این مورد چیست.

اولین پاسخ بزرگسالان این بود که گلها نمی توانند خوشبخت باشند چون نمی توانند دوستانی داشته باشند . بچه ها فورا جواب دادند که گلها هم می توانند با هم دوستی کنند، چون برگها و گلهای خود را به سوی همدیگر خم می کنند و غیر از این هم حتما نباید دوستی داشت تا بتوان احساس خوشبختی کرد. پاسخ دوم بزرگسالان این بود که گلها هیچ احساسی ندارند چون رشته های عصبی ندارند، و اگر ساقه گل را قطع کنیم می توانیم به چشم خود هم ببینیم. کودکان با ناراحتی اعتراض کردند که نباید ساقه گل را قطع کرد، چون دردش خواهد گرفت! و اضافه کردند که گلها برای احساس کردن حتما نباید رشته های عصبی داشته باشند ( واقعا هم گیاهان دارای گیرنده های مولکولی هستند، اما این چیزی بود که آن روز من و بچه ها نمی دانستیم) . بزرگسالان با سومین جوابشان هم در برابر کودکان شانسی نداشتند: گیاهان اصلا هیچ احساسی ندارند، بلکه رشد و شکفته شدنشان امری ژنتیکی است. در آخر کودکی این پاسخ را داد که برای خوشبخت بودن احتیاج به داشتن احساس نیست، بلکه می توان همینطوری خوشبخت بود! بزگترها در برابر این پاسخ جوابی آماده نداشتند، شاید چون آن کودک آرزویی نهفته و دیرین را به زبان آورده بود؛ بدون دلیل خوشبخت بودن.

آنطور که بعدها شنیدم، بسیاری از بچه ها بعد از جلسه در راه خانه و حتی بعد از رسیدن به منزل، تا ساعتها به فلسفه بافی ادامه داده بودند. بعضی از آنان هم بعد از آن به سراغم آمدند و دلشان می خواست فلسفه بافی کنند. و من نیز از خود سوال می کردم که تصور خوشبختی گیاهی گلها برای ما انسانها چه معنایی می تواند داشته باشد. آیا بیمارانی که بیهوش و از دید ما بدون درک حس هستند نیز می توانند به صورتی غیر قابل تصور برای ما، احساس خوشبختی کنند و آیا ما این اجازه را داریم که ندانسته آنرا انکار کنیم؟ به این صورت فکر کردن به خوشبختی گلها، باعث شد که درنهایت درباره خودمان نیز بیشتر و عمیقتر فکر کنم.

ظاهرا بچه ها میل بیشتری به فلسفه بافی داشتند، بزرگترها خیلی کمتر. آیا علاقه ذاتی بچه ها برای فلسفه بافی، به دلیل علاقه آنها به استدلال و تحلیل کردن، و شرکت در رقابتی ورزشی از نوع فکری آن است؟ من اینطور فکر نمی کنم. علاقه به رقابت البته نقش بازی می کند، اما ظاهرا دلیل اصلی تمایل کودکان به فلسفه بافی، به خاطر لذت از حرکت آزاد تفکرشان است، همانطور که با شور و هیجان اولین قدمهایشان را آزمایش می کنند و بعد با درک این آزادی جدید کشف شده، با خوشحالی به این سو و آن سو می دوند. کودکان می توانند با فلسفه بافی، آنچه را که فکر می کنند بدون ترس و خجالت به زبان بیاورند، می توانند کشفیات خود را با یکدیگر در میان بگذارند و با همراهی یکدیگر نظرهای جدید را آزمایش کنند.

برای فلسفه بافی، کنجکاوی شرط لازم است، اما کافی نیست، اگر فلسفه را "عشق به دریافتن" معنی کنیم. میل اصلی برا ی فلسفه بافی، در دریافتن حقیقت نهفته است. بچه ها نه تنها کنجکاو هستند برای رهایی از نظرهای اشتباه و گیج کننده و اجباری، بلکه می خواهند آزادی اینرا به دست آورند که فهم خود را به آنچه که از نظر آنها واقعی است معطوف کنند. به عنوان مثال در جلسه آنروز، بچه ها می خواستند بدانند که خوشبختی گلها واقعا چیست و تنها به نظرهای دیگران و بازیهای فکری رضایت نمی دادند. تمرین فکر کردن فلسفی از دوران کودکی، تنها به دانستن پاسخ صحیح محدود نمی شود، بلکه به معنی به کار بردن فهم برای کشف واقعیت است و این به تمام جنبه های وجود یک شخص اعم از نیروهای حسی، روحی و فکری او مربوط می شود. فلسفه بافی، درست مانند خواندن و نوشتن و حساب کردن، تکنیک فرهنگی بسیار مهمی برای شکل دادن به ساختار شخصیت افراد دریک جامعه دموکرات و آزاد است.

*اکهارت مارتنس (Ekkehard Martens)،متولد ۱۹۴۳، پروفسور فلسفه در دانشگاه هامبورگ،از جمله کتابهای چاپ شده از او: "فلسفه بافی با کودکان"(چاپ ۱۹۹۹) و "بازگشت کنجکاوی"(چاپ ۲۰۰۳)
برگرفته از مجله روانشناسی امروز، آگوست ۲۰۰۶ (Psychologie Heute, August2006