پاسخی به جناب غفار عریف
ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا!
بخش دوم
داکتر اکرم عثمان
بدون شک و تردید نتیجۀ اجتناب نا پذیر فارمول غلط جواب غلط است. من برآنم که کهنه پیچ ها- سر کرده های ح.د.خ.ا- مقلدان چشم و گوش بسته ای بودند که گوش و هوش شان به تحلیل های مجلۀ دنیا- ارگان نشراتی حزب تودۀ ایران بود. که آنها نیز چاره ای جز نشخوار نظریات رسمی حزب کمونیست اتحاد شوروی نداشتند. هر چند در آن حزب کم نبودند دانشورانی که پیشاپیش میدانستند درۀ تنافری عمیق بین واقعیت های جامعۀ ایران و آن تحلیل های نادرست وجود دارد.
ار آنجا که جناب غفار عریف با طعن و تعریض و تعجب منتقدانه ام پیرامون برخی پیشگویی های کاهنانۀ نظریه پرداز های مارکسسیسم- لیننیسم یاد کرده است نا گزیرم نوشتۀ حاضر را که نخستین کتابم بنام« چگونگی تحول تاریخ در خاور زمین » می باشد از ملاحظۀ شان بگذرانم تا بر مبنای متون اصلی در یابند که واقعیت غیر از آن چیزیست که استالین و تیوریسین های مواجب بگیر اتحاد شوروی سابق در آن دوران عنوان کرده بودند.
مقدمه ای بر چگونگی تحول تاریخ
در خاور زمین
ظاهرآ چنین مینماید که موضوع مشابهت و عدم مشابهت صورتبندی های نظامهای اجتماعی- اقتصادی در شرق و غرب با یکدیگر، هنوز مبحث ناتمامیست، و روز تا روز به اعتبار پژوهش های جدید باستانشناسی، دامنه اش پیچیده تر و گسترده تر می شود.
اساس نظریۀ تمایز بین شیوۀ تولید آسیایی و اروپایی را حدود دو صد سال پیش که هنوز دانش جامعه شناسی و باستانشناسی بدین پایه از پیشرفت و ترقی نرسیده بود دانشمندانی چون " آدم سمیت " و " جمیز میل " عنوان کرده اند و سپس دانشمندان دیگری مثل" ریچارد جونس " و " جان ستوارت میل" همان نظریات را ( البته در حد تمایز در شیوۀ تولید) تائید نموده اند." آدم سمیت " به نظام " استبداد شرقی" و تشابهی که از نظر تاسیسات عظیم اداری برای بهره برداری از آب رودخانه ها در چین ، هند و مصر قدیم وجود داشته است اشاره می کند و نظامات اجتماعی و اقتصادی این جوامع را متمایز از نظام فیو دالی غرب میداند.(1)
همچنین از آن پیشتر جامعه شناسان و تاریخ نگاران بزرگ جهان اسلام چون ابو نصر محمدبن محمد فارابی فیلسوف و جامعه شناس ، محمد بن جریر طبری مفسر و مورخ بزرگ ، عبدالرحمن ابن خلدون جامعه شناس و مورخ بزرگ و دیگران آثار معتبری در بارۀ تاریخ ، فلسفۀ تاریخ و قوانین حاکم بر تحولات جوامع مشرقزمین نوشته اند که اجمالی از آراء و نظریات شان به قدر فهم و وسع نگارنده در پسین جستار های این سلسله خواهد آمد. نکات مورد توجه و احیانآ مفید در این مقال این است که در منطقۀ جغرافیایی ما کسانی زیادی صورتبندی های اجتماعی- اقتصادی را در عین برهۀ زمانی با نامها، سیماها و ساختار های متفاوتی مشخص کرده اند که نتایج سیاسی حاصل از آنها، به اعتبار اقتصاد سیاسی، متناقص با یکدیگر اند و در مواردی موجب کـژ اندیش و سوء تعبیر فاکت ها نیز شده اند. از آنجا که هریک از صورتبندی های تاریخی معنای معین خودش را دارد و التباس آنها با یکدیگر بر استنتاج ما ار تاریخ، جامعه شناسی، اقتصاد و علوم سیاسی تاثیر سوء میگذارد .ناگزیریم بخاطر رفع چنین نقیصه ای پیوسته این موضوع را بکاویم تا نه تنها در زمینۀ تحقیقات علمی و زمانبدی دقیق دوره های تاریخ به توافق نزدیک شویم بلکه در معنای مستفاد و مستخرج از ساختار های اجتماعی به تفاهم نسبی نایل آئیم ولی آنچه را که مقدمتآ مایلم به آن بپردازم شکل گیری نظریه ای قالبی و دستوری دربارۀ تاریخ است که زیر سایۀ استبداد سیاسی زمان ستالین قایم شد و رفته رفته به گرایش غالب نگرش تاریخ در جریانهای چپ سیاسی در منطقۀ ما مبدل گشت.
تا جائیکه به نگارنده معلوم است این طرز نگرش به تاریخ وقتی رسمیت یافت که ستالین کتابی بنام « ماتریالیسم دیالکتیک » چاپ کرد و نظریۀ پنچ پله ای تاریخ را بر تمام جوامع تعمیم بخشی که چیزی جز « پروکروتیسم» (2) در دانش نبود و نه با پیشینۀ جوامع مشرقزمین تطبیق میکرد و نه با مبادی نظرات کلاسیکهای مارکسیست همسان بود.
اکنون داستان این ماجرا را پی می گیریم تا از یک سو میزان مقایسه بین نظرات رسمی و واقعی فراهم آید و از سوی دیگر آنچه را که کلاسیک ها بخاطر فقدان منابع و مدارک باستانشناسی و جامعه شناسی فرو گذار کرده اند حتی المقدور عیان گردد.
مارکس و انگلس به مناسبت فعالیت جدی ژورنالیستی نه فقط به تعقیب حوادث اروپا پرداختند بلکه در مواردی ناگزیر شدند به مسایل شرق( هند، ایران، چین، ترکیه، عربستان و...) توجه کنند و این امر از جملۀ انگیزۀ آنها در مطالعۀ عمیقتر تاریخ و جامعۀ این کشور ها بود.....
از سالهای چهل و پنجاه قرن 19 این دو دانشمند به خصوصیات تحول جوامعه شرق توجه کردند مارکس به علت مطالعۀ اشکال مناسبات ما قبل سرمایه داری، ذیعلاقه بود تا قانونمندی های اجتماعی- اقتصادی رشد جوامع شرقی را بررسی کند. در همین سالهاست که در مکاتبات مارکس و انگلس( بین مانچستر و لندن) یک سلسله از این مسایل مطرح میگردد.
جالب توجه است که نظریاتی که بعدآ مارکس به آنها رسید و عقاید او در بارۀ « شیوۀ تولید آسیایی» تا حدودی ناشی از تاثیر انگلس به ویژه نامۀ مورخ 6 می 1853 انگلس به مارکس میباشد. این نامه یک سند بسیار مهم فکری است و بعید نیست که اندیشه های انگلس در نامۀ مورد بحث، در مقاله معروف مارکس « سیطرۀ بریتانیا در هندوستان» مورد استفاده قرار گرفته باشد.
چنانکه میدانیم مقالۀ نامبردۀ مارکس یک مقالۀ کلیدی در توضیح نظریات وی در مورد رشد جوامع شرقی است.
نظریات آن دو دانشمند دربارۀ جوامع شرقی آن طور که در نامه های آنها مربوط به سال 1853 ذکر شده فقط بخش و مرحله ای از این نظریات است. بعد ها چنانکه روشن است در اثر تحقیقات عمیقتر این نظریات تکامل یافت و یک سلسله بررسی های عمیق مارکس در این زمینه تنظیم شد.(4)
باید افزود که هم مارکس و هم انگلس در تنظیم نظرات شان در این زمینه عمدتآ ملهم از فرضیه های دانشمندان امریکایی مورگان بودند و با استفاده از تحقیقات او به این نتیجه رسیدند که نباید اسباب و علل تحول و تکامل جوامع را در غرب بخصوص در اروپای غربی مو به مو بر جوامع شرقی قابل تطبیق دانست و از تفاوت های بارز آن چشم پوشید.
همینطور باید اذعان کرد که نظریات مارکس و انگلس در مورد شیوۀ تولید آسیایی تا سالهای هشتاد قرن نوزدهم پیوسته دستخوش تغییر و تحول بود.(5)
امروز شماری از علمای تاریخ و جامعه شناسی نظر های مارکس و انگلس را بین سالهای 1867-1853 در خور تامل میدانند از آن جمله دانشمند هندی کوشمبی (6) می نویسد: نه مارکس و نه انگلس جوامع آسیایی را مانند یک پروژۀ تاریخی مطالعه نموده اند بلکه بررسی های آنها عمدتآ در بارۀ جوامع سرمایه داری است.
همچنین دانشمندان دیگری چون « شرما»(7) و « رامیلا تاپور»(8) بخشی از اشارات آنها را پیرامون چگونگی مالکیت بر زمین محل تردید دانسته اند.(9) احسان طبری نیز تلویحآ با آنها همنواست و چنین می آورد: با آنکه اندیشه های مندرجه در نامه های مربوط به سال 1853 نمودار مرحله ای از تکامل اندیشه های مارکس و انگلس در بارۀ جوامع شرقی است، با این حال باید گفت مرحلۀ غنی و مهمی است و بسیاری از این نتیجه گیری ها اهمیت، فعلیت و اصابت خود را حفظ کرده است....به گونۀ مثال ما بخشی از نامۀ 26 می 1853 انگلس را که از مانچستر به مارکس نوشته است میاوریم:
در بارۀ هجوم بزرگ عرب که ما قبلآ با هم سخن گفته ایم معلوم می شود که اعراب بدوی مانند مغولهابه طور ادواری هجوم می آوردند و سلطنت های آسور و بابل را قبایل بدوی در همان نقاطی که بعد ها خلافت بغداد پدید شد بنیاد هشــتـند. بنیاد گذاران سلطنت بابل یعنی کلده امروز نیز در همانجا به همان نام بنی خالد به زندگی خود ادامه میدهند. پیدایش سریع شهر های عظیم« نینوا»و «بابل» به همان سان انجام گرفت که تقریبآ سیصد سال پیش شهرهای معتبری مانند آگره، دهلی، لاهور و غیره در هند شرقی پدید شد که خود نتیجۀ هجوم افغانها و تاتارها بود. بدین سان هجوم مسلمانان( یعنی اعراب مسلمان.ا.ط) تا حد زیادی خصلت یک امر خاص را از دست میدهد.(10)
همچنین برخی از مشخصات بارز نظام آسیایی یا ( وجه تولید آسیایی) در نامۀ های دیگری که بین مارکس و انگلس مبادله شده اند وضاحت یافته است. نامۀ دوم ژوئن 1853 مارکس به انگلس از مانچستر به لندن مشعر است : در رابطه با عبرانیها و اعراب نامۀ تو برای من بسیار جالب توجه بود چه اول یک رابطۀ کلی بین تمام قبایل شرقی را می توان به اثبات رسانید و آن رابطه ای است بین اسکان بخشی از این قبایل و کوچیندگی بخش دیگر انها (11). همچنین در نامۀ 6 ژوئن انگلس به مارکس چنین آمده است: عدم وجود مالکیت خصوصی بر زمین حقیقتآ کلید تمامی شرق است!(راز) تاریخ سیاسی و مذهبی شرق در همین مساله نهفته است. ولی دلیل آن چیست که شرقی ها حتی به فورم فیودالی مالکیت بر زمین دست نیافته اند؟
من فکر میکنم که عمدتآ به دلیل آب و هوا و نوع خاک، مخصوصآ قطعات بزرگ کویر که مستقیمآ از دشت و صحرای افریقا تاسر تاسر عربستان، ایران، هندوستان و تاتار و بلندترین نقاط فلات آســیا ادامه دارند میباشد. در اینجا آبیاری مصنوعی اولین شرط کشاورزی است که مسئوولیت آن هم به عهدۀ کمونها، اســتانها یا حکومتهای مرکزی است. یک حکومت شرقی هرگز بیش از سه وزارتخانه نداشته است : مالیه یا دارائی( غارت داخل)، جنگ(غارت خارج و داخل) و کار های عمومی( زمینه سازی برای تجدید دولت).
حکومت انگلستان در هند وزارتخانه های اول و دوم را به طریق تنگ نظرانه اداره کرده و شمارۀ سوم را کاملآ رها کرده اند، به طوری که کشاورزی هندوستان در حال نا بودی است ، در آنجا رقابت آزاد کاملآ از اعتبار افتاده است.
در شرق حاصلخیزی زمین به وسایل مصنوعی تامین میگردید. وقتی سیستم آبیاری دچار تباهی میگردید این حاصلخیزی بلا فاصله نابود میشد... این است توضیح این واقعیت که کافی بود یک جنگ ویرانگر رُخ دهد، برای آنکه کشوری از سکنه خالی شود و تمدنش برای صد سال نابود گردد.(12)
بدینگونه عنوان « شیوۀ تولید آسیایی» تا سال 1859 موضوع قابل توجهی شد و از طرف مارکس تا آخر زندگی اش استفاده گردید.
انگلس نیز در « انتی دورینگ 1877» و « دورۀ فرانکها 1882» از آن استفاده میکند و آنرا غنی تر میسازد.(13) او در« انتی دورینگ» می نویسد: در تمام مشرقزمین، آنجا که همبایی یا دولت مالک زمین است واژۀ زمیندار حتی در زبانهای شان وجود ندارد و آقای دیورینگ در این باره می تواند اطلاعاتی از حقوقدانان انگلیس کسب کند که در هندوستان میخواستند با تحمل زحمات بسیار، به این سوال پاسخ بدهند که مالک زمین کیست؟ همانطور که هانری هفتاد ودوم سوال میکرد: نگهبان شب کیست؟
اما بیشترین توجهی که به این موضوع شده است یادداشتها و دستنویس هایی است که از مارکس بین سالهای 1855و 1859 باقی مانده است. این دستنویسها تا سال 1939 چاپ نا شده باقیمانده و پس از آن در « شالودۀ نقد بر اقتصاد سیاسی» تحت عنوان « اشکال تولید ما قبل سرمایه داری» منتشر شد. موضوع این مقاله شکل پیچیده تر تکامل جوامع را تشکیل میدهد که مارکس مطرح می کند و باید با « منشا خانواده و دولت» انگلس که بیست سال بعد نوشته می شود مقایسه گردد.
مارکس در این دستنویسها هفت شکل مختلف تصرف زمین و حکومت یعنی رابطۀ تولیدی در جوامع ماقبل سوسیالیستی را تشریح می کند که عبارت اند: شیوۀ تولید اشتراکی اولیه، شیوۀ تولید آسیایی، شیوۀ باستانی، شیوۀ تولید برده داری، شیوۀ تولید جرمنی، شیوۀ تولید فیودالی و شیوۀ تولید سرمایه داری.
در این زمان به نظر او سه یا چهار مسیر مختلف برای تحول تاریخی از نظام اشتراکی ابتدائی و جود دارد که هر کدام نمایندۀ صورت یا شکلی از تقسیم کار اجتماعی است و این چهار صورت عبارت اند از:
- نظام آسیایی
- نظام برده داری عهد باستان
- نظام آلمان
- نظام سلاوی(14)
تمایز اساسی و پر اهمیت میان این نظامهای اجتماعی در آن است که یکی از آنها در برابر تغییر ، تطور و تکامل تاریخی مقاومت می کند حال آنکه نظام های دیگر موافق و مساعد تطور و تکامل اند(15)
مشکل کلی در این مبحث این است که آیا میتوان جای معینی برای کتگوری شیوۀ تولید آسیایی در پروسه تطور و تحول فرماسیونهای تاریخی معین کرد؟
دیگر اینکه آیا تیوری فرماسیونی تاریخ تا کجا مصداق واقعی دارد و آیا هنوز هم اصابت و فعلیتش را حفظ کرده است یا خیر؟
آیا نمایاندن مسیر عام تکامل تاریخ بشری از طریق توجیه و تاویل این مقولات میسر است یا نه؟
آیا شیوۀ تولید آسیایی در سطح یک فرماسیون تاریخی قوام گرفته است یا نه؟ دلایل رد و قبول این نظر ها کدامند؟
باید اذعان نمود که این گفتگو عمدتآ از وقتی بالا گرفته که انگلس در کتابش تحت عنوان« منشا خانواده و دولت» ذکری از آن نکرده است. مناقشۀ دراز مدت دانشمندان در همین سوالات نهفته است که بدون شرح و بسط هر یک ، ناممکن است راز این بگو مگو ها را کشف کنیم. از این خاطر برای روشن شدن مطلب حتی المقدور به ریشه های این مناقشه و جدل می پردازیم تا باشد از رخنه ای معین ، روشنایی ای هر چند کمفروغ بر مبحث ما بتابد و بدون موضع گیری خاص و برجسته کردن این یا آن تیوری و تحول تاریخ،دیدگاه های مختلف، مورد داوری و سنجش مقدماتی قرار بگیرند.
به علاوه قبل از اینکه در نوبت های دیگر به بسط و تشریح سوالهای بالا بپردازیم گفتنی است که عمده نظر های یاد شده مبتنی بر آثار پژوهندگانیست که مســتقیمآ با شرق سر و کار داشته اند و نوشته های شان حاصل تجارب طولانی و معاشرت و مباشرت بلاواسطه با مردم شرق می باشد. از آنجمله کتاب معروف دکتر فرنسوا برینه (1625-1688)(16) طبیب مخصوص « اورنگ زیب» است. او در بازگشت به اروپا حاصل تجاربی را که از دوازده سال اقامت در دربار هند بدست آورد بود و نتیجه سفر ها و مطالعات اش در مشرقزمین بود در کتابی گرد آورد که به « سفر های برینه» معروف است و در نوع خود از لحاظ توجه به مسایل اساسی زندگی اقتصادی و اجتماعی شرقیان، کم نظیر و شاید بی نظیر است. مارکس با خواندن این کتاب به مسیر « مطالعات شرقی» کشانده شد، مطالعاتی که او را سر انجام به این نتیجه رساند که شرق و غرب در تکامل تاریخی خو از دو راه جداگانه رفته اند و اشکال و احکام کلی که از بررسی سازمان حکومتها یونان و روم و اروپای فیودالی بدست می آید، قابل تطبیق با تاریخ مشرقزمین نیست. از 1853 به بعد، وی و دوست مشهورش به کمک یکدیگر برای توضیح تکامل تاریخی شرق، به تدریج نطریه ای بوجود آوردند که به تیوری« وجه تولید آسیایی» (17) معروف است.(18) همچنین در حد منابع دست داشته داوری محققانی را بیان خواهیم کرد که کم و کیف نظرات مارکس و انگلس را به ترازو کشیده اند که از آنجمله دیدگاه های « بیلان چندرا» (19) دانشمند هندی و « پروفیسور وارگا»(20) دانشمند روس خواهد بود که بر ضـد نظرات تحمیلی استالینی قیام کرد و بار نخست پرده از روی تحریفهایی برداشت که به اقتضای سیاست رسمی دولت شوروی تا سالهای قبل از گرباچف سایه انداخته بود.
باید خاطر نشان کرد که بعضآ با تغییر اوضاع سیاسی- اجتماعی کشور ها در کتب تاریخ آنها نیز تجدید نظر به عمل می آید و دورۀ جدیدی از باز نویسی تاریخ ! آغاز میگردد.
در بحبوبۀ همین باز نویسی تاریخ، بعضی از قهرمانان دیروز از اوج عزت به خضیض ذلت سرنگون می شوند و بعضی سیما های ناشناخته از گوشه های تاریک بیرون جهیده زینت بخش اوراق تاریخ میگردند. در نتیجۀ باز نویسی نه تنها تفسیر واقعیت ها بلکه خود واقعیت ها نیز بگونه دیگر ارائه میگردند. از اینجاست که وظیفه عمۀ مورخ نه تنها تثبیت درجۀ وثوق و اعتبار معلومات و شواهد تاریخی است بلکه او باید فاکتهای تاریخی را در قالب یک تیوری بریزد.
متاسفانه امروز تاریخ بیش از حد لازم سیاسی شده، تفسیر واقعیتها هر چند قلمرو بینش و بصیرت خواننده را توسعه داده می تواند ولی صحت و وثوق بر داشتهای مورخ را تضمین کرده نمی تواند از اینکه عین فاکتها به گونه مختلف تفسیر می شود. خواننده عینیت گرای طبعآ به مقام شکاکیت پناه می برد و احتمالا این پرسش ها در ذهن او خطور می کند:
- آیا تیوری بر وافعیتها تحمیل نگردیده؟
-آیا برای تعمیم یک فرضیه، سامپل های کافی جمع آوی گردیده؟
- آیا از منابع دست اول استفاده به عمل آمده؟
- آیا جب و بغض شخصی که معلول گرایش های مختلف سیاسی، اجتماعی و ایدیو لوژیک میباشد بر موضوع تحقیق سایه نینداخته؟(21)
با چنین وسواسهایی نگارنده این سلسله را سر کرده تا باشد هر نظری بخصوص نظر های غیر متعارف و حتی مخالف را یاد بدهد.
فهرست ماخذ
1- غلام رضا انصافپور، تاریخ زندگی اقتصادی روستائیان و طبقات اجتماعی ایران، تهران 1353، ص 167.
2- پروکروتیسم: در میتولوژی یونان آمده است که دزدی بنام « پروکروست» همینکه کسی را غارت میکرد و اسیر میگرفت هیچ راه نجات برای زندانی نمی بود مگر اینکه قدش همقد آن تخت خواب میبود، در غیر آن ، پروکروست دراز تر ها را اره میکرد و کوتاهتر ها را چندان با فشار می کشید که با میزان او – همان تخت خواب- برابر میشد. اعمال اجباری معتقدات جزمی را در علوم سیاسی پروکروتیسم می کویند.
3- دستنویس های مارکس متضمن بررسیهای اقتصادی او ، و به ویژه « شیوه های تولید ماقبل سرمایه داری» برای نخستین بار در سال1939 در مسکو به زبان آلمانی نشر شد و سپس در سال بعد1940 به زبان روسی ترجمه و منتشر گردید.( به نقل از پاورقی مقالۀ « انگلس و جوامع خاور زمین » نوشته احسان طبری، مجله دنیا، شمارۀ3، سال 1970)
4- احسان طبری، مجله دنیا، شماره 3، شتاسفورت1970،ص5و6
5- داکتر کبیر رنجبر مجلۀ آریانا، شمارۀ 4، کابل 1364ش(1987م)، ص10
6- Kuoshambi
7- R. Sharma
8- Ramalathapor
9- اکادیمی علوم افغانستان« شیوۀ تولید آسیاییو تیوری دوره بندی تاریخ»،کابل1368،ص 9
10- احسان طبری، مجله دنیا، شماره 3، شتاسفورت(1349)1970،ص6و7
11- همان اثر، ص 7و8
12- مارکس و انگلس، مکاتبات، تهران 1358، ص 21و22
13- موریس گودلیه، شیوۀ تولید آسیایی، مترجم امیر اختیار، تهران 1358،ص 17
14- کارل مارکس، فرماسیونهای اقتصادی ماقبل سرمایه داری، مترجم م.ن.تهران 1358،ص 88
15- اریک ها بسبام، مجاۀ جهان نو، تهران1348، ص 86و87
16- “Voyages de Bernier”, Contenant discription des Etatsgrand Mogo de Linde.
17- Mode de Vroduction Asiatique
18- دکتر محمد علی خنجی، تاریخ ما و منشا نظریۀ دیاکونوف، تهران 1358،ص 12
19- Bilam chandra, Sociological theories, race and colonialism, unesco , Paris 1989
20- Y.Varga, Politico economie problems of capitalism,
21- اکادیمی علوم افغانستان، مقدمۀ کاندید اکادیمسین محمد صدیق روهی بر کتاب « شیوۀ تولید آسیایی و تیوری دوره بندی تاریخ» کابل1368
ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا!
قابل توجه جناب غفار عریف
داکتر اکرم عثمان
بخش اول
نوشتۀ انتقادی آن برادر را در بارۀ « کوچه ما» در سایت زندگی و مجله وزین آزادی خواندم و فیض فراوان بردم.
شرط انصاف این است ، همینکه اثری از چاپ می براید دیگر به خواننده تعلق دارد تا به نویسنده، و نیز چنین رابطه ای ایجاد حق و تکلیف می کند، حق از آنکه خواننده مخیر است آن پرداخته را زیر ذره بین بگذارد و بخاطر افزایش سطح آگاهی مردم ، خوب و خرابش را با مقیاسها ی امروزین نقد کند و تکلیف اینکه اگر نویسنده پاسخی دارد بدون ابراز خشونت و رنجش خاطر به عرض برساند....
در ارتباط به رمان کوچۀ ما آن گرامی هموطن نظریاتی پیرامون بافت، ساخت، بار اخلاقی، بار فلسفی، بار سیاسی و بار تاریخی داستان حرفهایی داشتند که هر یک در نوع خودش خواندنی و سزاوار امتنان بودند.
از اینکه زبان داستان را در مواردی مغایر آداب معمول جامعه و ناسزاوار تشخیص کرده اید به خاطر پرهیز از اطالۀ کلام، عجالتآ حرف زیادی ندارم. بی تردید این مسالۀ عمدتآ سلیقه ای است تا تکتیکی با توجه به سلایق متفاوت و درجۀ استنباط هر ناقدی از اصول اخلاقی، میتوان نکات خوشایند، ناخوشایند و ارزشی یاد شده را بیش یا کم بها داد. در گستره ادبیات داستانی نمونه های فراوانی وجود دارند که اگر مایل باشند در آینده ارائه خواهم کرد. در مواردی از ایندست بیشتر عاطفه دخیل است تا منطق.
و اما در بارۀ منش و کنش شماری از شخصیت های عامل حزب دموکراتیک خلق افغانستان متاسفانه با آن بزرگوار هم سلیقه نیستم. همان طور که یک کتاب منتشر شده به صاحبش تعلق ندارد یک شخصیت سیاسی نیز بعد از عمل سیاسی، بیشتر به جامعه ای تعلق دارد که او مُهر و نشانش را بر جبین آن گذاشته است.
تک تک مردم آن جامعه حق دارند که زیره و پودینۀ رفتار و افکار آن چهره ها را مثقال مثقال میزان کنند. به فکر من داوری در بارۀ آنها از سه منظر میسر است:
1- منظر ایدیولوژی
2- منظر سیاسی
3- منظر ارزشی و اخلاقی
اول. از منظر ایدیولوژیک: نخستین پرسش مطرح در این زمینه اینست که آیا آثار و تبعات آن ایدیولوژی در تعامل با جامعه ما چه بود؟
آیا نفس آن ایدیولوژی با توجه به ساخت و سوخت جامعۀ ما تا کجا کار برد داشت؟ آیا چنانکه بایسته و شایسته است تطبیق شد یا نه؟
آیا هنگام کاربست آن ایدیولوژی، ضریب زمان و مکان و روان عمومی در نظر گرفته شد یا خیر؟
من به این باورم که آن ایدیولوژی برای جامعۀ به شدت پسمانده، سنتی و فلاحتی ما، در بهترین حالتش نا همخوانی داشت دیگر اینکه درک ما از آن ایدیولوژی تا حدی زیادی غیر از آن چیزی بود که نخستین نظریه پردازان آن ایدیولوژی عنوان کرده بودند.
اگر اشتباه نکنم تفاوت دیدگاه های ما در اینست که من برخی از دگمهای مارکسیستی را زیر سوال برده ام در حالیکه از فحوای نوشتۀ تان بر می آید که شما چنین کاری را گناهی آخرت تلقی می کنید و انتقاداتم بر لنین و استالین را ظالمانه گمان میبرید. ولی باید روشن کنم که من آنها را به چشم تندیس های پرستیدنی و بری از عیب و خطا نمی بینم. مخصوصآ جایگاه مارکس از دونفر اخیر الذکر فرق میکند. او هرگز ادعای نبوت نکرده بود و نظریاتش را وحی منزل نمی پنداشت. مانند یک آدم خاکی و متواضع نظریاتش را در خور تامل، تردید و تشکیک میدید و حتی المقدور از اصدار حکم مطلق و یا « فتوا!» پرهیز میکرد. با آن هم برخی از پیشگویی های او در تاریخ تا حدودی کاهنانه به نظر میرسند و چنانکه باید تحقق نیافتند .بطور مثال دوره بندی او از تاریخ، در گام نخست از سوی عده ای از پیروانش از جمله استالین و دیگر طرفداران« نظریه خطی تاریخ !» خوب هضم و درک نشد. من در پسین جستار همین مقال آنرا به قدر توان روشن خواهم کرد.
نگارنده، به جد باورمند است که بین ما و تاریخ راستین، فرسخها فاصله وجود دارد. نگاه به تاریخ، نگاهی سخت متصلب، محدود و بتونی شده! است. هریک در پای بتی خود ساخته زانو زده ایم و رب النوع پرستی را پیش گرفته ایم. مدتهاست که بت های ما زیر باد و باران روزگار شاریده و فسیل ! شده اند ولی ما کماکان به قعود و سجود ادامه میدهیم و حاضر نیستیم که قبول کنیم بر سر چشم آنها ابرو بود!
در هیرارشی اعتقادی مکتب چپ، لنین در مارکس و انگلس، استالین در لنین و مالنکوف در استالین دفن شده بودند و همین ترتب و استحاله، در مورد تمام احزاب تمامیت خواه و مارکسیستی صادق است. می ترسم آن برادر دانشور، در وجود یکی از رهبر های متوفی ذوب نشده باشد.
ان شا الله که چنین نخواهد بود. در غیر از آدم ذوب شده ، جسمآ و معنآ چیزی باقی نمی ماند. یک انسان ذوب شده به موجودی میماند که در محلول تیزاب به کلی حل شده باشد. از نظر عاطفی، فریفتگی و شور و حال یک عاشق فداکار! بهترین توصیف و تعرفیست که برای یک « ذوب شده » می توان سراغ گرفت. زبانم لال که اگر ادعا کنم عشق و وفای مفرط به یک سازمان سیاسی، از آقای غفار عریف یک زاهد و صومعه نشین چشم و گوش بسته درست کرده است . به احتمال سند برائت آن برادر اینست که : « باید لیلی را از چشم مجنون تماشا کرد!» ولی مشکل یک ملت را که خاکش به توبره شده و از دولت سر سر کرده های آن حزب دوران ساز! یک ملیون کشته و دو ملیون زخمی داده است با روابط عاشقانه نمیتوان حل کرد.
بیچاره مردم که همه عشاق سینه چاک ح.د.خ.ا نبودند که حساب شانرا به اجر آخرت یا سر مستی و گیچی یک عشق ملکوتی! حواله بدهیم.
مردم، بخصوص طبقات محروم، زجر کشیده وداد خواه، با صد زبان جویای نام و نشان صد ها هزار شهید و هردم شهید خانواده های خویش اند که در پولیگون ها و جبهات و زندانها جان باختند. مگر فرصت آن فرا نرسیده که به قول شما یا احسان طبری« خدای تاریخ!» به دیوان حق بنشیند و به داد یک ملت برباد رفته برسد.
در جایی خوانده بودم: تاریخ هرگز قضاوت نمیکند بلکه سینۀ خود را در اختیار ما میگذارد تا آنر بشگافیم و رویداد های نهفته را بیرون بکشیم. این مائیم که قضاوت می کنیم، این مائیم که سبب قضاوت درست و نادرست می شویم، این مائیم که با چشم تنگ فقط نقطۀ کوچک را می بینی و یا با دیدۀ باز پهنۀ وسیعتری را می نگریم تا حقیقت چه باشد.
مردم ما رویداد های تاریخی را مطابق منافع عاطفی شان به خاطر سپرده اند و تاریخ پهنه گستره ایست برای پنهان شدن و یا پنهان کردن.( منیر وکیلی ، مجلۀ آفتاب، شمارۀ 14 ، ناروی سال 1377)
لجاج و پافشاری بر سر درستی مطلق یک مسالۀ تاریخی کار یک تاریخ نویس را نه تنها مشکل میکند بلکه قابلیت رهیافت های روشمند و بخردانه را از او می گیرد. توهم ترس از نقد کار ساز، شهامت تغییر کردن را از پژوهندۀ تاریخ سلب می کند و او را وامیدارد که به جای رجوع به اسناد تاریخی، چنان به دگم ها و پیشداوری هایش بچسپد و دل ببندد که چیزی جز مفاهیم مَثله شده، نصیبی از تحلیل هایش نبرد. در آن حال این موُرخ است که درون مخدوش و بیمارش را به جای تاریخ می نشاند و به نیابت از تاریخ صحبت می کند. بدینگونه به بیراهه می افتد و سخن وجیز امام جعفر صادق در موردش مصداق میابد:« کسیکه بی بصیرت عمل می کند مانند پوینده ایست بر کجراهه که شتابش جز بر دوری اش نمی افزاید!!»
روی سخنم متوجه تمام احزاب توتالیتر از قماش اسلامی، کمونیستی و فاشیستی است که بستر بسیار مناسب برای نشو و نمای بذر رهبر پرستی و استحالۀ کامل « من » انسانی در « جمع » می باشد. با همین انگیزه استالین از 1936 تا 1938 مهمترین شخصیت های حزب کمونیست اتحاد شوروی از حمله « بخارین» ، « مارشال توخاچفسکی» ،« کامنوف»، « زینوف» و غیره را سر به نیست کرد و حتی « کیروف » معتقد ترین و وفادار ترین دوستش را با حیلتی ناجوانمردانه نابود نمود و به خونخواهی او شمار کثیری از رقبای احتمالی اش در کمیتۀ مرکزی و هیات رهبری حزب کمونیست اتحاد شوروی را به آن دنیا فرستاد.
« مائوتسی تونگ» همین جفا را در حق « لیو شاوچی » بیچاره که هواخواه بهبود وضع دهقانان بود مرتکب شد و پل پوت در حق مردم کمبودیا.
چنین مبحثی در فرهنگ اسلامی نیز از جایگاه والایی بر خوردار است. در بارۀ « حلاج» روایت شده: حلاج فردی مستقل و یکی از صادق ترین افراد زمان خویش بود که برای نخستین بار به رابطۀ « من» و « ما » پی برد، نیاز استقلال « من » فرد را دریافت... یک مبارزۀ فرهنگی- اجتماعی را به تنهایی آغاز کرد و در این راه جان خود را نیز باخت.
« اناالحق» نه به معنای « توحید» و « انسان خدایی» و « عین الجمع» بلکه به معنای « من حق هستم » ، « من حقیقت دارم » من « وجود دارم» و « من هستم » نمود شورش حلاج در برابر دستگاه تصوف، به معنی شورش « من » در برابر « ما» گروهی است که به طور کلی حقیقت وجود فرد را نادیده می انگاشت.( همان نویسنده و همان مجله، شمارۀ 28، مارس 1998 چاپ ناروی، ص 38)
مصداق این مقال در جوامع قبیله ای از اینقرار است : یک فرد در داخل قبیله فقط با قبیله اش هویت میابد، در غیر آن هیچکس نیست. نه رسمیت دارد و نه اهلیت. برای کسب مجدد هویت نا چار است که به قبیلۀ دیگری پناه ببرد تا از حقوقی بر خودار گردد.
در افغانستان حتی به اصطلاح مترقی ترین احزاب، سازمانها یی طراز قبیله ای بودند- تشکیلاتی بسته، کند پو و ماقبل مدرن.
مگر نه آن بود که سر شناس ترین اعضای رهبری ح.د.خ.ا در آستانۀ فروپاشی ، هریک به قبیله و تیره وتبار خود پیوستند و به ایدیولوژی خود پشت کردند. علتش آن بود که مظرف اذهان شان با ظرف جامعه نمی خواند . وقتیکه حامی و رزاق شان اتحاد شوروی نامردانه پایش را پس کشید آنها که بدون توطئه، راه دیگری بلد نبودند علیه یکدیگر متوسل به دسیسه شدند و به قیمت انهدام حزب و سر بریدن رفقای شان، با استفاده از کودتای درون حزبی، ماهرانه گلیم شان را از موج بدر کردند و خود را به هالند، المان، سویس، انگلستان و حتی ایالات متحده امریکا رساندند- همان کشور هایی که از بام تا شام از سوی ما به اصطلاح « روشنفکران انقلابی!» یا به گفت « شاد روان سرخابی» ، « کمونیست های سالونی!» مورد لعن و طعن قرار میگرفتند.
خوب، اگر این امپر یالیزم خطا پوش چشمهایش را نمی بست و از سر تقصیر ما نمیگذشت و آب ونان جامه و خانه برای ما فراهم نمیکرد چه می کردیم و به کجا نعش های در میدان ماندۀ خویش را می کشیدیم. از این سبب هیچگونه طمطراق و تفاخر ما را نمی زیبد. باید خموشانه شلۀ خود را بخوریم و پردۀ خویش را بکنیم! نمک خود نمکدان شکن نباید شود! دیگر حیات ما در گرو صدقه و معاش ماهوار ادارات سوسیال کشور های غربیست که اگر یک ماه حواله نشود از گرسنگی می میریم.
قدر مسلم اینست که پیروان احزاب توتالیتر یا تمامیت خواه به مرحلۀ اتکا به نفس نمیرسند زیرا که بی رخصت مولا و مراد شان قادر به اندیشیدن نمی باشند. این طرز اطاعت و متابعت صوفیانه را « شبان رمگی!» میگویند و مراد، مریدش را مجذوب رمل و اسطرلاب خودش میکند که مانند مردۀ قبرستان تمام ملکات زنده اش از گونۀ حواس پنچگانه و گوشت و پوست و اعصاب حرکی اش را از دست میدهد. آن وقت مرحلۀ اطاعت کورکورانه و فریفتگی مجنون آسا فرا میرسد و جای مناسبات متعادل دوجانبه مبتنی بر استدلال و مباحثۀ آزاد دیالکتیکی را رابطۀ یکطرفه و مونولوگ می گیرد. از این جاست که تا بت شکن نشویم صنم پرستی ما پایان نمی گیرد.
در حکومت های تک حزبی و دیکتاتوری، مفاسد اجتماعی به دلیل نبود رسانه های آزاد و اپوزیسیون انتقادگر در تمام ار گانیسم جامعه رسوب می کند و دستگاه دولت را به تصلب شرائین و فلج اندامها مصاب می سازد و عضو وابستۀ عادی را از هر گونه خلاقیت و ابداع و استنتاج درست مانع می شود. چنان آدمی، در سطحی پائینتر از برده و بنده سقوط می کند گفتی چشمش پرده آورده است. شاید به هین دلیل آن « رفیق شفیق!» در 1450 صفحه رمان « کوچۀ ما » یک نقطۀ روشن نیافته است.
من « کوچه ما » را مخصوصآ برای نسل دوم و سوم ح.د.خ.ا. نوشته ام که به خاطر صغر سن مجال نیافتند که سر گذشت حزب شانرا با چشم باز به تماشا بنشینند. ادعا ندارم که این قلم حق مطلب را چنانکه باید ادا کرده است. برشته کشیدن آن درامۀ تاریخی محتاج کلک اعجازگر « شکسپیر» است. آن درامه در گوشت و پوست ملت ما بخیه شده، تجسم یافته و در رگ رگ جان مردم ما ته نشین شده است. فقط جان بیدار و دیدۀ بینا باید که نقش و نگار تمام پرده ها را از نظر بگذارند و به کنه حقیقت برسد.
من هیچ تعهدی واجبتر از بازنگری، باز اندیشی و باز نویسی رویداد 7 ثور و 8 ثور ندارم. اگر آن وقایع را در قید قلم نمی آوردم منفجر میشدم. تمام حجره های دماغ و سلول های بدنم ملزم به رشته کشیدن این روزگار خانمان بر انداز بودند. یقین دارم که همین حالا صد ها قلمزن بیدار دل هزار ها مرتبه بهتر از من مشغول باز آفرینی آن سوانح و فجایع هستند. من هم به سهم خودم مدت هایی دود چراغ خوردم تا « کوچۀ ما » را بیاراستم.
یک آدم باید بسیار بی غمباش باشد تا از کنار 7 و 8 ثور بی تفاوت و بی دغدغۀ خاطر بگذرد. بی غمباش تر آنکه خود را به کری مطلق بزند و آن همه نوحه و فریاد را که طی سی سال اخیر گوش فلک را نیز کر کرده است ناشنیده بگیرد، به تحسین و تسجیل شان بنشیند، خود را به اصطلاح به کوچۀ حسن چپ بزند و در تائید از آن همه خطای تیوریک و رفتاری واه واه وبه به بگوید.
بشارتآ به استحضار میرسانم که کتاب جدی ترم که صرفآ، تحلیلی، جامعه شناختی و تاریخیست در راه می باشد. مقدمات این کتاب تحت عنوان « مشروطه خواهی» در سایت های فردا و زندگی و نامه های زرنگار و فردا به چاپ رسیده اند و آرام آرام به « 7 ثور» نزدیک می شوم. امیدوارم در آن فرصت مناظرۀ جدی تری داشته باشیم.
شاید اطلاع نیافته باشید که نخستین رمانم را بنام « داراکولاو همزادش» که شرحی در باب حکومت « تره کی» و « امین » بود در سال 1358 به پایان رساندم و در اوایل سال 1359 برای نشر به روزنامۀ « حقیقت انقلاب ثور» به سر دبیری آقای اسد کشتنمد سپردم که فقط یک بخش آن چاپ شد و آقای گلابزوی را واداشت که به « مارشال سکالوف» سر لشکر نیروهای شوروی شکوه ببرد. دوماه بعد دو نفر تروریست مرا به رگبار گلوله بستند. پنج گلوله به من اصابت کرد. به منظور مداوا به خارج رفتم و به رغم خطری که تهدیدم میکرد به هدف مشارکت در مصیبت عمومی بوطن بر گشتم. از آن وقت تا همین لحظه دل و دماغم حول همان سالهای سیاه می چرخد تا مگر حقیقتی را بدون حب و بغض بالا بکشم و بی خبران را از رویداد هایی که هرگز تکرار نخواهند شد با خبر کنم در این روز ها مشغول باز نویسی « داراکولا و همزادش» هستم تا چه در نظر آید.
کمان مبر که به پایان رسید کار مغان
هزار بادۀ ناخورده در رگ تاک است
شایان ذکر است که سوگمندانه یا خوشبختانه به عنوان انگشت ششم ! یا پینۀ سر آستین! دنباله رو جریانی بودم که آن عزیز از شیر و شربتش و من از دودش کور شده ام. به من رندانه و محیلانه می گفتند که : دور نرو که طعمۀ گرگ می شوی و نزدیک نیا که چشم دیدنت را نداریم . بدینگونه سالهایی بسیار دراز دنبال نخود سیاه! سر گردانی کشیدم و به جای آب به سر آب رسیدم!
من به قول ما « خورده منکر!» نیستم. ریاست انجمن نویسندگان را از راه نیافته ام. حدود نیم قرن نویسندگی و چاپ چندین کتاب در گستره های ادبیات داستانی و علوم اجتماعی ، هیت رئیسه انجمن نویسندگان را ترغیب کردکه مرا برای چندی بریاست آن انجمن بر گزینند و ماموریت هایم در تاجکستان و تهران نه بخاطر تعلق خاطرم به جریان ح.د.خ.ا. بود که هرگز عضویتش را نداشتم بلکه به سبب تشخیص درست و نادرست دوست دوران سر مستی و نو جوانیم شاد روان داکتر نجیب الله بود که مرا نیک می شناخت و میدانست که این جانب از دانشگاه تهران در رشته حقوق و علوم سیاسی موفق به در یافت سند دکتورای دولتی به درجۀ بسیار خوب شده ام.
در دوسال اول حاکمیت آن حزب حقشناس! چندین بار به زندان افتادم و اگر حمایت به موقع رفیق دیرینم عبد الکریم میثاق نمیبود و مرا از چنگ « عزیز اکسا» نجات نمیداد حال خاکم به توبره بود.
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!!
من از الف تا یای ح.د.خ.ا را زیر سوال نمیبرم. بخصوص کادر های جوان جریان سیاسی در ردیف با هوش ترین ، فدا کار ترین و مومن ترین جوانان جریانات مترقی به شمار میروند و هزار ها دریغ و درد که تعدادی کثیری از آنها رایا به خاطر بغض و کین و یا با انگیزۀ رقابت ضایع کردند. شمه ای از این ماجرا را در کوچۀ ما بر کشیده ام. مخاطب من مشخصآ « کهنه پیخ هاست!» که باید حساب پس بدهند و دلایل تباهی را بسیار روشن اعتراف نمایند.
در جستار های آینده به قدر توان در باب آسیب شناسی جهانبینی چپ در افغانستان مطالبی تقدیم خواهم کرد و خواهم کوشید تا ثابت کنم که دموکراسی، حقوق بشر و آزادی با سوسیالیزم، مانع الجمع نیستند. البته با کمی تعدیل و تمکین سوسیالیسم.
پایان بخش اول
ادامه دارد
نویسنده غفار عریف : سخنى چند پيرامون رُمانِ " کوچه ما |